?
| صفحه اصلي تماس با ما عناوين مطالب پروفايل وبلاگ جنگ نرم | ||
|
سلام خوبین؟ هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم، میگفت تا اینکه روز خوشی فرا رسید؛ چون میبایست در شرکت بزرگی برای کار، مصاحبه بدم. ۱-مُرَتب و منظم باش؛ تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دست بردار نیست و این لحظات شیرین رو زهرمارم میکنه!😔 با سرعت به شرکت رویاییام رفتم، به در شرکت رسیدم، با تعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود، فقط چند تابلو راهنما بود! اومدم تو راهرو، دیدم دستگیره در کمی از جاش دراُومده، یاد پند پدرم افتادم که میگفت: خیرخواه باش؛ دستگیره رو سر جاش محکم کردم تا نیوفته! از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم.. پلهها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد، لذا اونا رو خاموش کردم! به بخش مرکزی رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرند نوبتشون برسه چهره و لباسشون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربیشون تعریف میکردن! با خودم گفتم: اینا با این دَک و پوزشون رد شدن، مگر ممکنه من قبول بشم؟ عُمراً!! *اونروز حرفای بابام بهم انرژی میداد* توی این فکرا بودم که اسممو صدا زدن. یکیشون گفت: کِی میخواهی کارتو شروع کنی؟ لحظهای فکر کردم، داره مسخرهم میکنه پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: در آن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و.. عزیزانم! در ماوراء نصایح و توبیخهای مادرها و پدرها، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن را خواهید فهمید... اما شاید دیگر آنها در کنار ما نباشند: میگن قدیما حیاطها درب نداشت میدونید چرا قدیمیا اینقدر مخلص بودند؟ چون تو کتابها دنبال ثواب نمیگشتند موقعی که غذا میپختند، نمیگفتند بدیم به همسایه ثواب داره، میگفتند بو بلند شده، همسایه میلش میکشه موقعی که یکی مریض میشد نمیگفتن اول و آخر کلامشون رحم و مهربانی بود. به همسایه میرسیدن میگفتن همسایه خدایا قلب ما را جلا بده که تو کتابها [ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۴۰۱ ] [ 12:33 ] [ قاسمی علی ]
|
|
|
| [ طراحي : افسران جوان جنگ نرم ] [ Weblog : jnarm.blogfa.com ] | ||